ستاره ی باران جاویدان

خـدا نـاظـر بـر اعـمـال مـاسـت مـراقـب بـاشـیـم... :)

ستاره ی باران جاویدان

خـدا نـاظـر بـر اعـمـال مـاسـت مـراقـب بـاشـیـم... :)

۲۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مهاجرت! :|

شنبه فروردین ۲۸ ۱۳۹۵، ۲۲:۵۳ / بازدید : ۳۵
امروز فردی که خیلی قبولش دارم بهم گفت هی فلانی تو چرا آدرس وبت اینه؟ مگه مسلمون نیستی؟ چرا باید با مشخصات زرتشتی! ناشناس بنویسی؟ o_O میتونی با یه آدرس و اسم درست که از اول نشون دهنده ی عقیده ات هست بنویسی :) دیدم راست میگه و حرف حساب جواب نداره :دی پس از این به بعد توی وب زیر مینویسم لطفا به این وبلاگ مراجعه فرمایید و اون رو دنبال کنید با تشکر ^_^
  • ستاره
  • ۰
  • ۰

اندر احوالات یک تنبل

شنبه فروردین ۲۸ ۱۳۹۵، ۱۷:۳۴ / بازدید : ۲۵
امروز دیدم کی حال داره بره کادو بخره برای پدر عزیزتر از جانش! در نتیجه یه کارت درست کردم! بالاش خیلی بزرگ نوشتم پدر روزت مبارک بعدم زیرش یه متن نوشتم که یعنی این بلیط خرید گوشی جدیده ولی چون معتقد به آزادی عملم پولو میدم خودت خط و گوشی رو بخر ^_^ یه همچین موجودیم من :)) خسته ی خسته دوباره شدم نی نی خسته -_-! روزای تعطیل تا ۱۲ میخوابم یه کیفی میده :)) فقط بدنم به زود بیدار شدن عادت کرده بود اولا یکم درد میگرفت :دی
۵ شنبه مهمونی دعوت بودم ^_^ به صاحب خونه گفتم بهت افتخار میدم از صبح میام :) بعد صبح داشتم توی ماشین چت میکردم ^_^ که راننده گفت باید بپیچم یا مستقیم برم منم بدون اینکه سرمو بیارم بالا گفتم بپیچ :)) پیچیدن همانا دور تهران سفر کردن همانا :)) طفلی چون میدونه من اعصابم ندارم حرف بزنه میزنم دهنش میگم تو راننده ای باس بلد باشی بیخود کردی بلد نیستی هیچی نگفت ^_^ ستاره انقد خشن دیده بودین؟ :)) خلاصه رسیدم تا ساعت ۱۲ شب مهمونی بودم ^_^ اونم آخر سر بابای یکی از بچه هایی که قرار بود باهم برگردیم زنگ زد گفت کدوم گوری هستین :)) و گرنه من که کسی کاری به کارم نداره :دی شوهر دوستمم نبود یهو شبم میموندم والاااا :دی
فردا هم با جان جانانم قرار دارم ^_^ باشد کافی شاپ فردا خوب باشه پاتوقش کنیم :)) والا بخدا؛ لازم به ذکر هستش که جان جانانم دختره حساس نشوید
  • ستاره
  • ۰
  • ۰

هدیه ی روز پدر

شنبه فروردین ۲۸ ۱۳۹۵، ۰۰:۳۱ / بازدید : ۲۴
واسه روز پدر میخواستم ساعت بخرم ولی دیدم بابام از وقتی پدربزرگم فوت شده فقط ساعت اون رو میبنده منصرف شدم :) برای همین تصمیم گرفتم یه خط 912 کد 1 با یه گوشی نو براش بخرم کلی باهاش صحبت کردم ببینم چی دوست داره ^_^ آخر سر لو رفتم :)) هم بد شد هم خوب شد بد شد چون میخواستم غافلگیر بشه خوب شد چون حالا با خودش میرم ^_^ اینجوری بهتره چون واقعا از جمهوری میترسم :دی احساس میکنم همه اش یا یکی میخواد کیفمو بزنه یا سرم کلاه بذارن یه وضعیه :/ البته ناگفته نماند پول کادو رو از بنده خدا گرفتم :)) خودم فقط 500 تومن داشتم :دی خلاصه که یه بارم که شده بنده خدا خیلی به درد خورد والااا 
  • ستاره
  • ۰
  • ۰

لیلة الرغائب

نجشنبه فروردین ۲۶ ۱۳۹۵، ۲۳:۴۷ / بازدید : ۳۰

لیلة الرغائب؛ شب نشان دادن علاقه و رغبت به خدا..

از خدا بخوایم رغبتهامون همسو با رغبتهای امام زمان بشه..

شب زیارتی ارباب

صلی الله علیک یا اباعبدالله

۲۱۹ روز #تا_اربعین...

  • ستاره
  • ۰
  • ۰
دوشنبه فروردین ۲۳ ۱۳۹۵، ۲۲:۳۰ / بازدید : ۱۶
برای چند نفر که هویت منو میدونن مثل بیگ بلاگر عزیزم سوال شده بنده خدا کیه ^_^ نمیگم کیه ولی مطمئن باشین مذکر نیست خبری از مزدوجی نیست زن بابا هم نیست :)) فقط یه نفره که مجبورم مدتی به عنوان همخونه باشم باهاش :| و متاسفانه از نظر فکری با من بشدت فرق داره نه تنها من با پدرم منم بخاطر اختلاف سن گاهی مجبورم سکوت کنم :/ مثلا وقتی که همه اعتقادات منو مسخره میکنه و حالت عقل کلی میگیره :| یا هی میگه نظم چارچوب چه و چه بعد از حجاب بدش میاد چون محدودیته به نظرش! و از نظر من حجاب جزئی از همون چارچوبیه که هی ازش میگه و سنگش رو به سینه میزنه :)) کلا درگیریم ما سر همه چی خصوصا که خیلی حالت عقل کلی و ناصحی به خودش میگیره :/ و فکر میکنه همه اشتباه میکنن جز اون :|
  • ستاره
  • ۰
  • ۰

کشتیم خودمونو ما

یکشنبه فروردین ۲۲ ۱۳۹۵، ۱۴:۱۷ / بازدید : ۱۵

دیروز صرفا جهت بهتر شدن روابط با بنده ی خدا جای اینکه با پدرم برم دکتر با بنده ی خدا رفتم :/ وقت رو هم ایشون گرفته بودن بهم گفتن برای ساعت 4 وقت گرفتن خلاصه ساعت 3:30 از خونه ما راه افتادیم به سمت مطب دکتر ساعت 4 پس از یه صخره نوردی اساسی رسیدیم به مطب ^_^ و زینگ :) منشی در رو باز کرد رفتیم بالا و تق تق :) دیدیم اااه هیچکس نیست دکترم نیست o_O یهو منشی اومد گفت شما؟ اسم و فامیل رو گفتیم گفت زود اومدین که برای 6:30 وقت داشتین زود زودم 7:30 میرین داخل :| دیگه گفتیم نریم خونه بریم گردش :) رفتیم بیرون و همون نزدیکا یه کافی شاپ پیدا کردیم و رفتیم کافی شاپ چقدرم بد بود :/ عین میمونم از استارباکس تقلید کرده بود :/ هیچی دیگه تا جایی که شد خوردیم و بعد رفتیم مطب دکتر منشی دکتر گفت شماره موبایل بدین با خیال راحت برین چون من نزدیک شد نوبت تون زنگ میزنم شماره دادیم و رفتیم گردش :) ولی دیدیم منشی زنگ نزد گفتیم شاید یادش رفته رفتیم سمت مطب که زنگ زد رفتیم مطب و دکتر معاینه کرد گفت خوب شدی ولی عضلاتت ضعیفه باید 15 جلسه بری فیزیوتراپی :) بعدشم برگشتنی رفتیم فروشگاه و خرید کردیم و خسته و کوفته برگشتیم خونه و شام خوردیم :)

  • ستاره
  • ۰
  • ۰

حلول ماه رجب مبارک

شنبه فروردین ۲۱ ۱۳۹۵، ۰۰:۰۰ / بازدید : ۱۳

سلام بر ماه رجب،

ماه پیوند بندگان با معبود مهربان، 

ماه بارش باران مهر و محبت الهی، 

ماه رسیدن به سر منزل مقصود، 

و ماه اُنس شب زنده دارانِ همیشه بیدار با محبوب و معبود بی همتا.

سلام بر بهار مناجات و بندگی. سلام بر نجوای شبانه اهالی رجب. سلام بر شب های رجب که پذیرای زاهدان است و سلام بر روزهایش که میزبان عاشقان وصال الهی است و سلام بر لحظه لحظه رجب که شاهد ذکرِ ذاکران است.

ماه رجب، از ماه های بزرگی است که طلوع سه امام معصوم، امام علی(ع)، امام محمد باقر (ع) و امام جواد(ع)، را در آن شاهدیم و شروع بزرگ ترین جنبش تاریخ بشری، یعنی برانگیخته شدن پیام آور مهر و محبت، محمد مصطفی(ص) برای هدایت و سعادت انسان ها، در آن اتفاق افتاده است.

پنجمین ستاره آسمان امامت و ولایت در روز جمعه اول ماه رجب سال 57 هجری قمری در مدینه به دنیا آمد. نامش را محمد گذاشتند؛ هم نام پیامبر خدا (ص) که ده ها سال پیش او را بدین نام خوانده و لقبش را «باقر» گذاشته بود.

امروز ولادت اوست؛ او که نور چشم آسمان و زمین است و یگانه ی دانش و دین. او که پیامبر خاتم(ص) سلامش گفت و عظمت علمش را ستود. او که شکافنده ی ناشناخته های علم الهی است. او که فلسفه های شرق و غرب در مقابلش زانوی ادب بر زمین خواهند زد و حکمت و عرفان از حضورش کسب معرفت خواهند کرد.

او وارث علوم الهی است. وارث متانت پیامبر(ص)، وارث شجاعت مولا(ع)، وارث نجابت زهرا(س)، وارث سخاوت حسن(ع)، وارث صداقت حسین(ع)، و وارث عبادت سجاد(ع). ای پنجمین طلوع! آمدنت هوای ثانیه ها را معطر کرده است و حضور آسمانی ات، بهاری است مادام در تقویم روی میز. وقتی آمدی، تاریکی کوله بارش را جمع کرد تا روشنای اندیشه ات تمام کوچه های زمین را روشن کند.

ای تو از تبار زلالی و پاکی، ای بزرگ مرد افلاکی، آمدنت خجسته و مبارک باد.

التماس دعا

  • ستاره
  • ۰
  • ۰

همه اش تقصیر مرداست

جمعه فروردین ۲۰ ۱۳۹۵، ۱۹:۰۲ / بازدید : ۱۹
زن ها تا وقتی عاشق نشده اند بهترین روانکاوها هستند
ولی بعد از اون تبدیل میشن به بهترین بیماران روانی
طلسم شده-آلفرد هیچکاک
  • ستاره
  • ۰
  • ۰

بالاخره رفت دکتر

پنجشنبه فروردین ۱۹ ۱۳۹۵، ۱۴:۰۹ / بازدید : ۲۷

بالاخره بابام رو صبح بردیم بیمارستان دکتر بعد از معاینه دقیق گفت چیزیش نیست و یه سری دارو نوشت و گفت تا میتونی هم آب بخور خوب میشی البته یه آندوسکوپی و سونوگرافی هم نوشت الانم بابام خسبیده منم نشستم رو مبل پست میدم و عمه ام فیلم مارمولک کمال تبریزی رو میبینه ^_^ 

همیشه یادتون باشه به اندازه تک تک آدما راه هست برای رسیدن به خدا ^_`

خدا، خدای همه انسانهاست خدای آدمای خلافکارم هست ^_^

کاش همه آدما راه رسیدن به خدا رو پیدا کنن :) 

  • ستاره
  • ۰
  • ۰

دیگه تکرار نشه!

چهارشنبه فروردین ۱۸ ۱۳۹۵، ۲۳:۰۸ / بازدید : ۱۴

امروز یکم بعد از اینکه پست دادم گفتم برم بیرون یه هوایی بخورم خصوصا که پدرم دیگه تنها نبود داشتم برای خودم میرفتم که یه آشنا منو دید و پرسید چرا پکرم بهش گفتم اونم اومد و بابام رو بردیم بیمارستان :دی ولی چشم تون روز بد نبینه پذیرش احمق سه دور اشتباه پذیرش کرد -_- سر همینم بابام یه قاطی کرد و داد و بی داد :/ برگه پذیرشم تق کوبید تو صورت پذیرش :)) بعدم گفت من که میرم خونه منم عین جوجه ها دنبالش راه افتادم :)) چهار تا فلان فلان شده ی 18+ هم نثارم کرد :)) و گفت دفعه آخرت باشه بی اجازه کاری میکنی :/ حالا برای پذیرش دارم ¬_¬ میخوام چله کنترل خشمو بذارم کنار برم تو شکم پذیرش :| خلاصه برگشتیم خونه من زنگ زدم به عمه جانمان :دی گفتیم چی شده و قرار شد خودم برم خونه دوستم :) عمه ام بیاد ببرتش دکتر :دی منم تند یه ته بندی کردم رفتم خونه دوستم درست در جایی اون سر دنیا :)) گمم شدم تازه :/ ولی باز اولین نفر رسیدم توی مهمونا :) نیم ساعت تنها بودیم :دی بعدش کم کم بچه ها اومدن و استادی اومدن و درسی هم خوندیم دلتون نخواد آشم خوردیم :) من و دو تا از دوستام به تنهایی یکی از ظرفایی که وسط بود رو تموم کردیم رفتیم یکی دیگه هم آوردیم :)) انگار از قحطی اومده بودیم :)))) 

بعدا نوشت 1: یادم رفت از سوتیم بگم :)) خونه دوستم بودیم تقریبا همه رفته بودن جز چندتا خیلی صمیمیا بعد یهو صحبت شد که فلانی شوهرش رفته سوریه چه صبری داره چقدر آروم بود انگار نه انگار این همونه که یه هفته رفته بود جنوب میگفت دلم برای بابام تنگ شده :دی یهو نه گذاشتم نه برداشتم گفتم پدر رو با شوهر مقایسه نکنا پدر بمیره جایگزین نداره ولی شوهر زیاده :)) مرد یکی دیگه :)))) بعد یهو دیدم مادر شوهر صاحبخانه پشت سرمه :)))) فکر کنم داشت میگفت یادم باشه این رو به کسی معرفی نکنم :دی میزنه پسرشون رو میکشه میره سراغ بعدی

بعدانوشت 2: از اون سر دنیا تا خیابون پشتی خونه مون 15 دقیقه طول کشید بیایم از اونجا تا خونه مون 45 دقیقه :)

  • ستاره