نجشنبه فروردین ۲۶ ۱۳۹۵، ۲۳:۴۷ / بازدید : ۳۰
لیلة الرغائب؛ شب نشان دادن علاقه و رغبت به خدا..
از خدا بخوایم رغبتهامون همسو با رغبتهای امام زمان بشه..
شب زیارتی ارباب
صلی الله علیک یا اباعبدالله
۲۱۹ روز #تا_اربعین...
دیروز صرفا جهت بهتر شدن روابط با بنده ی خدا جای اینکه با پدرم برم دکتر با بنده ی خدا رفتم :/ وقت رو هم ایشون گرفته بودن بهم گفتن برای ساعت 4 وقت گرفتن خلاصه ساعت 3:30 از خونه ما راه افتادیم به سمت مطب دکتر ساعت 4 پس از یه صخره نوردی اساسی رسیدیم به مطب ^_^ و زینگ :) منشی در رو باز کرد رفتیم بالا و تق تق :) دیدیم اااه هیچکس نیست دکترم نیست o_O یهو منشی اومد گفت شما؟ اسم و فامیل رو گفتیم گفت زود اومدین که برای 6:30 وقت داشتین زود زودم 7:30 میرین داخل :| دیگه گفتیم نریم خونه بریم گردش :) رفتیم بیرون و همون نزدیکا یه کافی شاپ پیدا کردیم و رفتیم کافی شاپ چقدرم بد بود :/ عین میمونم از استارباکس تقلید کرده بود :/ هیچی دیگه تا جایی که شد خوردیم و بعد رفتیم مطب دکتر منشی دکتر گفت شماره موبایل بدین با خیال راحت برین چون من نزدیک شد نوبت تون زنگ میزنم شماره دادیم و رفتیم گردش :) ولی دیدیم منشی زنگ نزد گفتیم شاید یادش رفته رفتیم سمت مطب که زنگ زد رفتیم مطب و دکتر معاینه کرد گفت خوب شدی ولی عضلاتت ضعیفه باید 15 جلسه بری فیزیوتراپی :) بعدشم برگشتنی رفتیم فروشگاه و خرید کردیم و خسته و کوفته برگشتیم خونه و شام خوردیم :)
سلام بر ماه رجب،
ماه پیوند بندگان با معبود مهربان،
ماه بارش باران مهر و محبت الهی،
ماه رسیدن به سر منزل مقصود،
و ماه اُنس شب زنده دارانِ همیشه بیدار با محبوب و معبود بی همتا.
سلام بر بهار مناجات و بندگی. سلام بر نجوای شبانه اهالی رجب. سلام بر شب های رجب که پذیرای زاهدان است و سلام بر روزهایش که میزبان عاشقان وصال الهی است و سلام بر لحظه لحظه رجب که شاهد ذکرِ ذاکران است.
ماه رجب، از ماه های بزرگی است که طلوع سه امام معصوم، امام علی(ع)، امام محمد باقر (ع) و امام جواد(ع)، را در آن شاهدیم و شروع بزرگ ترین جنبش تاریخ بشری، یعنی برانگیخته شدن پیام آور مهر و محبت، محمد مصطفی(ص) برای هدایت و سعادت انسان ها، در آن اتفاق افتاده است.
پنجمین ستاره آسمان امامت و ولایت در روز جمعه اول ماه رجب سال 57 هجری قمری در مدینه به دنیا آمد. نامش را محمد گذاشتند؛ هم نام پیامبر خدا (ص) که ده ها سال پیش او را بدین نام خوانده و لقبش را «باقر» گذاشته بود.
امروز ولادت اوست؛ او که نور چشم آسمان و زمین است و یگانه ی دانش و دین. او که پیامبر خاتم(ص) سلامش گفت و عظمت علمش را ستود. او که شکافنده ی ناشناخته های علم الهی است. او که فلسفه های شرق و غرب در مقابلش زانوی ادب بر زمین خواهند زد و حکمت و عرفان از حضورش کسب معرفت خواهند کرد.
او وارث علوم الهی است. وارث متانت پیامبر(ص)، وارث شجاعت مولا(ع)، وارث نجابت زهرا(س)، وارث سخاوت حسن(ع)، وارث صداقت حسین(ع)، و وارث عبادت سجاد(ع). ای پنجمین طلوع! آمدنت هوای ثانیه ها را معطر کرده است و حضور آسمانی ات، بهاری است مادام در تقویم روی میز. وقتی آمدی، تاریکی کوله بارش را جمع کرد تا روشنای اندیشه ات تمام کوچه های زمین را روشن کند.
ای تو از تبار زلالی و پاکی، ای بزرگ مرد افلاکی، آمدنت خجسته و مبارک باد.
التماس دعا
بالاخره بابام رو صبح بردیم بیمارستان دکتر بعد از معاینه دقیق گفت چیزیش نیست و یه سری دارو نوشت و گفت تا میتونی هم آب بخور خوب میشی البته یه آندوسکوپی و سونوگرافی هم نوشت الانم بابام خسبیده منم نشستم رو مبل پست میدم و عمه ام فیلم مارمولک کمال تبریزی رو میبینه ^_^
همیشه یادتون باشه به اندازه تک تک آدما راه هست برای رسیدن به خدا ^_`
خدا، خدای همه انسانهاست خدای آدمای خلافکارم هست ^_^
کاش همه آدما راه رسیدن به خدا رو پیدا کنن :)
امروز یکم بعد از اینکه پست دادم گفتم برم بیرون یه هوایی بخورم خصوصا که پدرم دیگه تنها نبود داشتم برای خودم میرفتم که یه آشنا منو دید و پرسید چرا پکرم بهش گفتم اونم اومد و بابام رو بردیم بیمارستان :دی ولی چشم تون روز بد نبینه پذیرش احمق سه دور اشتباه پذیرش کرد -_- سر همینم بابام یه قاطی کرد و داد و بی داد :/ برگه پذیرشم تق کوبید تو صورت پذیرش :)) بعدم گفت من که میرم خونه منم عین جوجه ها دنبالش راه افتادم :)) چهار تا فلان فلان شده ی 18+ هم نثارم کرد :)) و گفت دفعه آخرت باشه بی اجازه کاری میکنی :/ حالا برای پذیرش دارم ¬_¬ میخوام چله کنترل خشمو بذارم کنار برم تو شکم پذیرش :| خلاصه برگشتیم خونه من زنگ زدم به عمه جانمان :دی گفتیم چی شده و قرار شد خودم برم خونه دوستم :) عمه ام بیاد ببرتش دکتر :دی منم تند یه ته بندی کردم رفتم خونه دوستم درست در جایی اون سر دنیا :)) گمم شدم تازه :/ ولی باز اولین نفر رسیدم توی مهمونا :) نیم ساعت تنها بودیم :دی بعدش کم کم بچه ها اومدن و استادی اومدن و درسی هم خوندیم دلتون نخواد آشم خوردیم :) من و دو تا از دوستام به تنهایی یکی از ظرفایی که وسط بود رو تموم کردیم رفتیم یکی دیگه هم آوردیم :)) انگار از قحطی اومده بودیم :))))
بعدا نوشت 1: یادم رفت از سوتیم بگم :)) خونه دوستم بودیم تقریبا همه رفته بودن جز چندتا خیلی صمیمیا بعد یهو صحبت شد که فلانی شوهرش رفته سوریه چه صبری داره چقدر آروم بود انگار نه انگار این همونه که یه هفته رفته بود جنوب میگفت دلم برای بابام تنگ شده :دی یهو نه گذاشتم نه برداشتم گفتم پدر رو با شوهر مقایسه نکنا پدر بمیره جایگزین نداره ولی شوهر زیاده :)) مرد یکی دیگه :)))) بعد یهو دیدم مادر شوهر صاحبخانه پشت سرمه :)))) فکر کنم داشت میگفت یادم باشه این رو به کسی معرفی نکنم :دی میزنه پسرشون رو میکشه میره سراغ بعدی
بعدانوشت 2: از اون سر دنیا تا خیابون پشتی خونه مون 15 دقیقه طول کشید بیایم از اونجا تا خونه مون 45 دقیقه :)